Instagram

سه‌شنبه، آبان ۲۸

شهر نو شهر نو سلام سلام..


پدرم که به خانه ام آمده بود، لبخند های طولانی داشت.چشم هاش برق می زد و از وضعیت ما راضی بود.توی خانه راه می رفت، سوت می زد و با موبایلش مرضیه گوش می کرد.من با چشم هام پدرم را نگاه نمی کردم، با چشمهام ضبطش می کردم، فریم به فریمش را.
پدر پیر است و روزی که برود، شانه های من سنگینی عجیبی را تجربه خواهند کرد. باقی مهمان ها هم بودند.ولی تماشایشان تلنگری بود برای من که هی دختر ببین چرا از آن شهر زدی بیرون. شهرِ کوچک ، ذهن های کوچک بار می آورد.شادی در شهر کوچک زندانی معانی تقلبی است. تتو کنی و شیک باشی و لباس بخری و به آدم ها نگاه کنی و مراقب باشی کسی از پشت خنجری نزند. خنجر به دست راه بیفتی توی شهر و عشق را به دست قاتلانش بدهی. شهر من چنین جایی شده بود. ذهن های بسته و همیشه مشکوک ،داشتند همه ی زندگی ام را لجن مال می کردند.حالا بعد از یکی دو ماه حس می کنم سالم تر از پیشم. ذهنم از چرند و پرند های آدم های آن شهر خالی است.دوری مامان و بابا سخت است مخصوصا برای من که عادت کرده ام مراقب شان باشم.اینجا اما شادترم. وبرق چشم های پدرم به من می گفت از شادی من راضی است.

تهران را در مقابل مشهد هزاران بار بیشتر دوست دارم.

دوشنبه، آبان ۱۳

تهران


تهران هنوز شهر من نشده است. زود است برای ساختن چنین عبارتی."شهرم".
تمام سال هایی که مشهد زندگی کردم آرزو داشتم بتوانم یک بار صدایش بزنم شهرم. نشد. نتوانستم.بعدتر وقتِ ترک کردنش، دلم را با خیابان ها و درخت ها و کوچه ها و خانه ها صاف کردم.عینک منطقی زدم و آدم ها را ، حال و هوایی که توی شهر بود را ، جدا کردم از بدنه اش. می شد خیابان هایش را دوست داشت. هنوز بوی ملک آبادش هوش از سرم می بـَرد..بگذریم.رابطه ام با تهران اما رابطه ی لانگ دیستنس است.ناف من را با چنین رابطه ای بریده اند.و خوب بریده اند بس که تیز است گوشه های این رابطه.حالا که نزدیکش شده ام او، مثل پسری با موهای پریشان و کفش های کتانی و شال گردنی رنگی ، گاهی زنگ می زند می گوید برویم بیرون.برویم قدم بزنیم.بعد مرا می برد حسن آباد که بافت شهری را ببینم و ذوق کنم.می برد تجریش که خنده ام بگیرد از بی نظمی میدانش. می برد قلهک که چشم بدوزم به درخت های بلند.و هربار می پیچد به خیابانی با درخت های هم اندازه من می گویم پارک وی. و او سری تکان می دهد که بعله.رابطه مان تازه شروع شده است.میم مالکیت نچسبانده ایم ته اسم هایمان.صدایش می زنم تهران. صدایم می زند یلدا. بار اولِ هیچ کدام مان نیست.پله پله می رویم جلو. هول نشده ایم.نه اس ام اس عاشقانه می زنیم نه از آن جمله ها رد و بدل کرده ایم. اینجا توی این عکس ایستاده ام روی تراس و موشک پرت می کنم سمتش.بلند نمی خندد. محافظه کار و دلبر است. می گذارد موشک های کاغذی ام با باد در موهایش بپیچد و آخر سر بیفتد روی شال گردنش.بعد خودش را می زند به نفهمی.چشم می دوزد به اتوبان نیایش و موشک من چند ساعتی توی پیچ شال گردنش می ماند. از رابطه مان خوشم می آید.بزرگ است و داستان های زیادی دارد.گوشم شنواست برایش.قرار است بعدتر او بگوید و من بنویسم.